زن وشوهری بیش از شصت سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز؛ یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.
" مارگارت اتوود "
زندگی ما مثل پادگانه!
در طول هفته یک روز، اونم دو ساعت، وقت ملاقات دارم! برای کل گروهان! یعنی سهم هرکس پنج دقیقه بیشتر نیست!
و اینکه اگه در طول هفته هیچ خطایی نکرده باشیم اجازه میدن چهارشنبه غروب بریم مرخصی و شنبه سپیده دم برگردیم!
گروهان اونا هم قوانین خودش رو داره که گاهی سخت گیرانه تر! حق ورود و خروج به راحتی ندارن! جز اینکه جزییات مشخص باشه که قراره کجا برن با کی برن کی اونجا هست کی میرن کی برمیگردن چرا میرن و و و ...
ولی با همه این سختی ها ، استثنا اون قانون ملاقات رو اونا هم دارن!
با یه تبصره که حق ملاقات با افراد گروهان مارو ندارن!
و این تبصره مشکل و نقطه تاریک داستان زندگی ما به حساب میاد!
یه روز صدام کردن که بیا برو ملاقاتی داری، رفتم با ملاقاتیم داشتم حرف میزدم که دیدم روی میز کناری برگه های افرادی که قبل من ملاقات داشتن هست، خوب که نکاه کردم دیدم چند نفر قبل من اون بود که ملاقاتی داشته...
چند روز که میگذره و هیچ خبری نداری، اونوقته که کم کم ، روز به روز ، به میزان دلتنگی افزوده میشه! تا جایی که، شبی میرسه، از فرط دلتنگی خوابت نمیگیره و دم به دم پهلو به پهلو میشی! در این بین تصویر های ذهنی هستش که سر گرمت میکنه و باعث سرخوشی میشه! اما وقتی یادت میاد اینا فقط تصویر و تخیلات ذهنیه که ممکنه هیچ وقت به واقعیت تبدیل نشه، برمیگردی به همون دلتنگی قبلی! بلکه دلتنگتر...
خستگی های آخر شب!
کمر درد های بعد چندین ساعت رژه!
صدای فریاد های فرمانده توی گوشت!
حق به جانب بودن پایه بالایی ها!
فکر و خیال های سر برجک نگهبانی!
دیدن باران های زود هنگام پاییزی از برجک!
رزه رفتن های پیاپی حتی زیر بارون!
صدای هق هق نیمه شب بعضی از بچه ها!
بغض های نشکسته بعضی از دوستان!
نفس نفس زدن های همگردانی های تپل وقت ورزش صبحگاهی!
کمک کردن های مرامی در وقت های گیر افتان ها به دور از چشم فرمانده!
...
همه و همه میتونه با یه تماس تلفنی کوتاه از یاد برده بشه...
تماس تلفنی ای که بعد سی تا چهل دقیقه تو صف منتظربودن، میرسی به باجه تلفن و میخوای سی تا چهل ثانیه باهاش صحبت کنی، اونم با ترس و لرز...
که به دلیل قوانین خاص فرماندشون دیگه از انجامش منصرف شدم...
با همه این حرفا، یادش هم آرامش بخشه...
پ.ن. یک : کل داستان از تخیلات ذهنم و مخلوط با خوابی گرفته شده که تو پادگان دیدم!
پ.ن. دو : اون پادگانی که گفتم بعضی جاها میتونه دل خودمون باشه و فرمانده مورد نظر مغز لعنتی!!!
پ.ن. سه : کل داستان سر برجک نگهبانی نوشته شده.
پ.ن. چهار : م. ر. ا. د. ش. ت. س. و. د.
چه قصد هایی داشتم؟!
با این شرایط که تو شهر خودم افتادم
و رفتیمو لباس و تجهیزات رو دادن و برگشتیم خونه
و اینکه در ادامه خدمت پنجشنبه ها و جمعه ها تعطیلیم و میایم خونه
قصد ها انجام شدنی نیست.
ولی خوب خیلی خوبه که تو شهر خودم هستم و به کارایی که داشتم میتونم برسم
و از همه مهمتر جمعه ها به کوهنوردیم میرسم :)